مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

سکوت

                                 گاهی سکوت میکنیم چون کسی نیست که بشنود

                          

                              گاهی سکوت میکنیم چون حرفی برای گفتن نداریم


                             گاهی سکوت میکنیم چون حرف دیگران شنیدنی تر است

                          

                             گاهی سکوت میکنیم به یاد کسانی که نیستند تا بشنوند


                            

شما برای چه سکوت میکنید؟

یک ساله

آخ جون یکساله شدیم

از شوق به هوا

به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصفه شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را 
 از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا میپرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام
                                                           
                                      زنده یاد حسین پناهی

لحظه های بودنت و نبودنت

چه بی تابانه می خواهمت 
ای دوریت آزمون سخت تلخ زنده بگوری
چه بی تاب تو را طلب می کنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست 
 

و فاصله
تجربه ئی بیهوده است 
بوی پیرهنت
این جا
و اکنون  
 

کوه ها در فاصله
سردند
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند 
 

بی نجوای انگشتانت
فقط ...
و جهان از هر سلامی خالی است 
  

                                                   احمد شاملو .

نشیمن گاه

از درون کافه کوچکی در شهر بزرگی بیرون می آیم .
موج جریان مردم مرا با آنها از پیچاپیچ خیابان ها به میدان شهر می رساند .
در میدان اصلی شهر مراسم به دار آویختن کودکی لحظه ای مرا به خود وا فراموش می دارد .
از اینکه دیر رسیدم و اظهارات چارچی را نشنیده ام کمی عصبانی می شوم .
و چه بسا اگر هم زود می رسیدم همهمه ی جمعیت به حدی بود که صدای چارچی به جایی نمی رسید .
   

صدای صحبت دو نفر مرد کهنسال مرا به سوی آنها می کشاند .
آنها عصبانی ! مراقب از تنه زدن های مردم ،از جمعیت دور می شوند . تنها می شنوم که یکی از آنها می گوید : وقیحانه است این همه بی عدالتی .
و دیگری در برابر این سخن آرام می گوید : وقیحانه  تربیت شده ایم .
کنجکاوی و ازدهام جمعیت مرا دوباره به سمت میدان می کشاند .  

از پیر زنی می پرسم : خانم شما می دانید این پسر چه کرده است؟ ـ: چه می دانم،اینطور که میگن از سربازی فرار کرده ،جوان ها این روزگار از بار مسئولیت فرارین ، فراری .
مردی که صحبت های من و پیر زن را شنیده است دستی به پشتم می زند و می گوید : اشتباه می کند ، این پسر بچه شبانگاه لباس زیر دختری  را از روی طناب برداشته و با خود نگه داشته .  
در همین لحظه توجه ام را دختری که با پسر مورد علاقه اش ایستاده بود و این معرکه را با هیجان نگاه می کرد،جلب کرد .
دختر گفت : بهتر ، عزیزم همین که تو الان جای آن پسر نیستی برایم دنیای ارزش دارد .
پسر با خنده ای شیطنت آمیز و جندش آور پاسخ داد : آه ، من برای تو هر کاری انجام می دم ، می خوای برم و آن پسر را آزاد کنم . دختر که از شجاعت پسر هیجانی تر شده بود گفت : نه کنارم باش من بیشتر به تو احتیاج دارم تا آن ابله .
پدری با انگشت های زمختش پسر محکوم را به پسر کوچک خودش که روی شانه هایش نشسته بود نشان می داد و می گفت : ببین تو مثل اون پسر بی ادب نشو اون که می بینی به پدر و مادرش احترام نذاشته حالا هم این بلا رو دارند سرش می یارند . پسر بچه پرسید : چی کار کرده بابا ؟ پدر محکم گفت : بی احترامی کرده ، گوش به حرف پدر و مادرش نداده . و پسر جرات دوباره پرسیدن رو نداشت .
احساس کردم اگر جلوتر برم و چارچی را ببینم می توانم ازش بپرسم دلیل کشتن این پسر چیه ؟  

چارچی، قاضی ،جلاد و دیگر همراهان روی صندلی خوش خوشان مشغول تعریف بودند . نگهبان جلوی مرا گرفت و نذاشت جلوتر برم . از او پرسیدم : آقا چی شده ؟ نگهبان فقط مرا که با جمعیت یکی شده بودم هول می داد و می گفت عقب تر برید .
صدای قاضی را شنیدم که می گفت : تا این باشد دیگر نان از نانوایی ندزدد .
برقی از جلوی چشمان گذشت ، این پسر را فقط به خاطر دزدیدن یک نان می خواهند بکشند . 

مسیر حرکتم را عوض کردم و به سوی پسر رفتم . می خواستم از خودش بپرسم .
جسم آرام پسرک در کنار پایه دار ، بی هیچ حرکتی زمین را نگاه می کرد .
به خودم آمدم دیدم نزدیک ترین فرد به پسرک هستم .
سرم را که بالا بردم و به چشمهایش نگاه کردم داشت به چشم های من نگاه می کرد .  

بی هیچ حرفی از میان جمعیت زدم بیرون .
چشم های پسر تنها چیز صادقانه ای بود که دیدم .
داشتم به سمتی می رفتم که آخرین بار صحبت های آن دو مرد کهنسال عصبانی را شنیده بودم . خیابانی که می شد سریع تر خودم را از این جمعیت دور کنم . 

در انتهای خیابان آن دو مرد را دیدم که دیگر سکوت کرده بودند . و همچنان می رفتند .
هر چه سریع تر باید خودم را به آنها می رساندم و می گفتم این پسر بی گناه است . بی عدالتی شده . کاری باید کرد .
وقتی به آن دو مرد رسیدم حرفهایم را گفتم . و آنها فقط گوش کردند . 
وفتی برگشتم ، میدان دیگر خلوت بود .
پیرزن را دیدم که آرام داشت می رفت . و نگهبان کمی آن طرف تر ایستاده بود . لنگه کفش پسر بچه ای که رو دوش پدرش نشسته بود زمین افتاده بود . احتمالا امشب آن پسر را می کشند .

مرگ ستاره

وقتی تو شب تاریکی روی شن کنار ساحل رو به آسمون پر ستاره خوابیده باشی وشاهد مرگ و سقوط  ستاره ای که برای خودت انتخاب کردی باشی .

چه احساسی بهت دست میده؟

مرگ را به چله نشسته ایم

روال زندگی . دنیای درون ما .
هر چیز اگر هم احماقانه باشد می دانیم برای خود احمق نیستیم .
به خود دورغ نمی توانیم بگوئیم .
(گاهی زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است . و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است. )
اما گاهی خود در انتظار مرگ زانو بغل می کنیم . عادی شدن هم خود مرگیست  

نقش

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت


و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی
صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش‌.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش‌.

آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه‌: سنگین ، سرگران ،خونسرد.
باد می آمد ، ولی خاموش‌.
ابر پر می زد، ولی آرام‌.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،


رعد غرید ،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای
کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب
باد و باران هر دو می کوبند :
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین‌.
سال ها آن را نفرسوده است‌.
کوشش هر چیز بیهوده است‌.
کوه اگر بر خویشتن پیچد،


سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک‌.



پی نوشت:

شاید من برم نقشم از خاطرتون پاک بشه ولی نوشته هام می مونه