مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

به یاد او

یکی از دوستانش میگفت: فروغ تجسم آزادی بود ،در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم هایش نیز از این بود...


                                             دریغ و درد
                                           

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر

بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

روزی فرا خواهد رسید!

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید 

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
 

 


مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

ادامه مطلب ...

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز . 

 -------------------------------

  • پینوشت:پاییز زندگی ما هم هر چند بی برگ اما پادشاه فصل هاست! اما خیلی زود اومده! 

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

 

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری " شمعی افروخت

مرده ای چشم پر از آتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

 

ناله کردم که ای وای " این اوست

در دلم از نگاهش " هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران " مرا می شناسی

 

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من که دیوانه بودم

وای بر من " که کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

 

او به من دل سپرد و به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

باغروری که چشم مرا بست

پا نهادم به روی دل او

 

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من خدایا " خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

 

 

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله ی شمع  مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که در پایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

 

دامنم شمع را سر نگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو صبر کن " صبر

لیکن او رفت " بی گفتگو رفت

 

وای بر من " که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم .

  

فروغ فرخزاد ٬تهران-مرداد ماه 1333