مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

نشیمن گاه

از درون کافه کوچکی در شهر بزرگی بیرون می آیم .
موج جریان مردم مرا با آنها از پیچاپیچ خیابان ها به میدان شهر می رساند .
در میدان اصلی شهر مراسم به دار آویختن کودکی لحظه ای مرا به خود وا فراموش می دارد .
از اینکه دیر رسیدم و اظهارات چارچی را نشنیده ام کمی عصبانی می شوم .
و چه بسا اگر هم زود می رسیدم همهمه ی جمعیت به حدی بود که صدای چارچی به جایی نمی رسید .
   

صدای صحبت دو نفر مرد کهنسال مرا به سوی آنها می کشاند .
آنها عصبانی ! مراقب از تنه زدن های مردم ،از جمعیت دور می شوند . تنها می شنوم که یکی از آنها می گوید : وقیحانه است این همه بی عدالتی .
و دیگری در برابر این سخن آرام می گوید : وقیحانه  تربیت شده ایم .
کنجکاوی و ازدهام جمعیت مرا دوباره به سمت میدان می کشاند .  

از پیر زنی می پرسم : خانم شما می دانید این پسر چه کرده است؟ ـ: چه می دانم،اینطور که میگن از سربازی فرار کرده ،جوان ها این روزگار از بار مسئولیت فرارین ، فراری .
مردی که صحبت های من و پیر زن را شنیده است دستی به پشتم می زند و می گوید : اشتباه می کند ، این پسر بچه شبانگاه لباس زیر دختری  را از روی طناب برداشته و با خود نگه داشته .  
در همین لحظه توجه ام را دختری که با پسر مورد علاقه اش ایستاده بود و این معرکه را با هیجان نگاه می کرد،جلب کرد .
دختر گفت : بهتر ، عزیزم همین که تو الان جای آن پسر نیستی برایم دنیای ارزش دارد .
پسر با خنده ای شیطنت آمیز و جندش آور پاسخ داد : آه ، من برای تو هر کاری انجام می دم ، می خوای برم و آن پسر را آزاد کنم . دختر که از شجاعت پسر هیجانی تر شده بود گفت : نه کنارم باش من بیشتر به تو احتیاج دارم تا آن ابله .
پدری با انگشت های زمختش پسر محکوم را به پسر کوچک خودش که روی شانه هایش نشسته بود نشان می داد و می گفت : ببین تو مثل اون پسر بی ادب نشو اون که می بینی به پدر و مادرش احترام نذاشته حالا هم این بلا رو دارند سرش می یارند . پسر بچه پرسید : چی کار کرده بابا ؟ پدر محکم گفت : بی احترامی کرده ، گوش به حرف پدر و مادرش نداده . و پسر جرات دوباره پرسیدن رو نداشت .
احساس کردم اگر جلوتر برم و چارچی را ببینم می توانم ازش بپرسم دلیل کشتن این پسر چیه ؟  

چارچی، قاضی ،جلاد و دیگر همراهان روی صندلی خوش خوشان مشغول تعریف بودند . نگهبان جلوی مرا گرفت و نذاشت جلوتر برم . از او پرسیدم : آقا چی شده ؟ نگهبان فقط مرا که با جمعیت یکی شده بودم هول می داد و می گفت عقب تر برید .
صدای قاضی را شنیدم که می گفت : تا این باشد دیگر نان از نانوایی ندزدد .
برقی از جلوی چشمان گذشت ، این پسر را فقط به خاطر دزدیدن یک نان می خواهند بکشند . 

مسیر حرکتم را عوض کردم و به سوی پسر رفتم . می خواستم از خودش بپرسم .
جسم آرام پسرک در کنار پایه دار ، بی هیچ حرکتی زمین را نگاه می کرد .
به خودم آمدم دیدم نزدیک ترین فرد به پسرک هستم .
سرم را که بالا بردم و به چشمهایش نگاه کردم داشت به چشم های من نگاه می کرد .  

بی هیچ حرفی از میان جمعیت زدم بیرون .
چشم های پسر تنها چیز صادقانه ای بود که دیدم .
داشتم به سمتی می رفتم که آخرین بار صحبت های آن دو مرد کهنسال عصبانی را شنیده بودم . خیابانی که می شد سریع تر خودم را از این جمعیت دور کنم . 

در انتهای خیابان آن دو مرد را دیدم که دیگر سکوت کرده بودند . و همچنان می رفتند .
هر چه سریع تر باید خودم را به آنها می رساندم و می گفتم این پسر بی گناه است . بی عدالتی شده . کاری باید کرد .
وقتی به آن دو مرد رسیدم حرفهایم را گفتم . و آنها فقط گوش کردند . 
وفتی برگشتم ، میدان دیگر خلوت بود .
پیرزن را دیدم که آرام داشت می رفت . و نگهبان کمی آن طرف تر ایستاده بود . لنگه کفش پسر بچه ای که رو دوش پدرش نشسته بود زمین افتاده بود . احتمالا امشب آن پسر را می کشند .

نظرات 3 + ارسال نظر
مساعد شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://lamtakam.org


نه بابا .خوشم اومد . هنوزم میشه به این ایرانی های دوست داشتی امیدوار بود . واقعا حال کردم با نوشتت رفیق

لیلا یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ب.ظ

با اینکه درون من نیز اینچنین آشفته است ولی با این حال بهتر نیست امیدوارانه تر به دنیای اطراف نگاه کنیم و یا اینکه حداقل به عنوان یه جوان با طراوت تر باشیم تا این حس را به خوبی به دیگران انتقال دهیم تا باعث شادی هر چه بیشتر آنها در این دنیایی باشیم که کسی جز خودمان صدایمان را نمی شنود یا که در این دنیا حداقل خودمان دردی به دردهایمان اضافه نکنیم.
دیدگاه غمگینی دارید انگار هیچ وقت عاشق نشدی وعشق و علاقه را با کسی تجربه نکردی.چرا؟

در این آشفته بازار هر کس سنگ خودشو به سینه میزنه و اصلا نشده از خودمون بپرسیم تو این آشفته بازار چیکار می کنیم .
در واقع به جای اینکه محیط رو آروم تر کنیم هر کداممون تنها از دیدگاه خودمون به محیط نگاه می کنیم و فراموش کردیم اطرافیانمون رو .
درست در همین جاس که دیگه کسی جز خودمون صدامون رو نمی شنوه .
دیدگاه شما منو یاد دختر پسر توی داستان میندازه . که در کنار چوبه دار تنها به خودشون فکر می کردند و به گفته شما امیدوارانه تر به زندگی نگاه می کردند . و این شادی را انتقال دادن نیست بلکه به دیگران میگیم ببینید ما چقدر شادیم - شما هم در شادی ما شریک باشید. مهم نیست داریدبیهوده اعدام میشید .

محمد مزده پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ب.ظ http://foulex.blogsky.com

خیلی عالی بود دوست خوبم
این داستان انگار که قصه ی همه ی ماست و دقیقا نمی دونم پسر پای چوبه ی دار هستم که قرار است اعدام شود یا پسری که روی دوش پدرش بود و بعدا اعدام می شود !
تنها می دانم که شخص اول داستان نیستم و به روی این همه بی عدالتی مثل همه ی آدم های این روز ها چشمانم بسته است .
ممنون به خاطر به نصویر کشیدن این داستان زیبا و
ممنون به خاطر حسی که درونم به وجود آوردید
موفق باشید

زنده باد .
پاسخی به این نظر متواضعانه شما نمی توانم بدهم .
و اینکه کدامیک از پسران داستان هستی را تشخیص نمی توان داد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد