مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

دلم گرفته...

می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه که مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود

ماه کامل

روی صندلی میخ شده ام  

نگاهم به آجر های سفالی پشت پنجره خشک شده است 

پاهایم روی میز برای خود نبض میزند 

قلم خشک از فشار دستانم خم شده  

ثانیه ها را از دست می دهم 

دقیقه ها 

ساعت ها 

روز ها  

هفته ها 

 

به ماه نرسیده تکه های تیز قلم شکسته مرا به خود می آورد 

راه باریکه ی بین پنجره و دیوار ماه را کامل نشان میدهد 

و همه چیز ارزش پیدا می کند 

آدم ها  

آجر های سفالی  

نبض جسم 

قلم شکسته 

زمان 

زندگی  

آینده 

همه چیز ارزش پیدا می کند 

جز تاسف زمان از دست رفته.


کلام از نگاه تو

مرا

         تو

               بی سببی

                           نیستی.

به راستی

            صلت کدام قصیده ای

                                   ای غزل؟

 

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه تاریک؟

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

***

پس پشت مردمکانت

فریاد کدم زندانی است

که آزادی را

به لبان بر آماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

***

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!
                                                            احمد شاملو

فغان بی پاسخ

کاش میدانستم چگونه شروع کنم...!

کاش می دانستم چگونه به پایان برسانم!

خسته ام از بیهودگی ها...!

خسته ام از افکار ناامید کننده.

چرا امید توانا نیست؟

چرا هر کجا که میدوم همه مرده اند؟

انگار پاسخی به من نمی دهند،

انگار تنها هستم!

آیا به راستی همه مرده اند؟

با من سخن بگویید،

تا خوابم نبرد،

من هنوز امید دارم!

چرا امید خود را از دست داده اید؟

با من سخن بگویید مردگان سرزمین من...!

چرا پاسخ نمی دهید؟

نگذارید افکار ناامید کننده دوباره به سراغم بیاید!

با من سخن بگویید،

من تازه امید زندگی را یافته ام،

میخواهم جبران کنم!

کجایید؟

آهای...!کسی اینجا نیست؟

به من ایمان بدهید!

فقط با من سخن بگویید،

چرا هوای اینجا اینچنین سرد است؟

چرا دیگر توان دویدن ندارم؟

خوابم می آید!

خوابی سرد و شیرین...!

                                                                            17/12/1389 

اندوه پرست

 

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
 

شکسته دل

ناله ی بشکسته و گرفته
هجوم ناباوری ها و تمام مرگ آرزوها
ایکاش مرهمی

نوشداروی بعد مردن ! تو را پیدا کردم...
شیشه تو در دستان مرگست
افسانه نیستی . مرهمی هستی برای زیبا مردن.
ناله ی بشکسته و گرفته را کسی گوش فرا نمی دهد .
نفسی تازه کن

تاب تاب عباسی

تاب خوردن زیبا ترین تفریح کودکی٬زیبا ترین تفریحی که هنوز با دیدنش نمی تونم جلوی خودمو بگیرمو میدوم طرفش. 

با شوق...!باشوقی وصف ناپذیر...! 

وقتی سوارش میشی میبردت تا اوج تا رهایی...! 

آزادت میکنه از هر فکری هرچی بیشتر اوج میگیری بیشتر طعم رهایی٬طعم پرواز آزاد پرنده رو میچشی اونوقته که از خودت خجالت میکشی که چرا برای لذت خودت این لذت رو از مرغ عشقات گرفتی...! 

از خودم خجالت میکشم...! 

 

وقتی همراه با یه آهنگ ملایم تاب میخوری اینقدر غرق افکار آزاد میشی که دلکندن از اون عذابت میده...! 

 

(امروز یک روز خشن اما زیبای زمستانی هوا با قطرات ریز بارون نمناک شده!باد غوغا میکنه! 

اما...! 

هیچ کدوم نمی تونه لذت تاب خوردن رو از من بگیره...!مثل کودکی ۵ ساله با ذوقی سرشار از کودکی بیتاب برای رسیدن به پارک لحظه شماری میکردم...! 

بیتاب برای رهایی٬بیتاب برای احساس لذت بخش کودکی...! 

 

تاب تاب عباسی 

خدا منو نندازی ...! 

 

من امروز دباره همچو کودکیم آزادم...! 

رها...! 

باز میفهمم من هنوز بچه ام...!

هیچ

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او گردانیم...
 

 

                                          ترانه های خیام 

به یاد او

یکی از دوستانش میگفت: فروغ تجسم آزادی بود ،در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم هایش نیز از این بود...


                                             دریغ و درد
                                           

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر

بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک