مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی

بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.

یلدا مبارک

داستان کوتاه

 اوضاع مردم نابسامان

کمی برف از دیشب شروع به باریدن گرفته بود، چند سالی هست که کمتر برف می باره. محسن داخل مغازه کتاب فروشی دنبال جزوه ای می گشت که از اول ترم اصلا" سر کلاسش نرفته بود، باز مثل همیشه چشمش افتاد به کتابی و یادش رفت چرا آمده بود کتاب فروشی،نوروزگان کتابی بود که به جای جزوه دانشگاهی خرید.داخل پیاده رو تنها کسی بود که از صدای برف زیر قدم هاش لذت می برد. مردم کوچه و بازار از آمدن زمستان خوشحال نبودند و سردی هوا را بهانه ای برای حضور نداشتن در محفل های گرمی همچون شب چله کرده بودند.  


۲

محسن نگاهی به نوروزگان انداخت در فهرست کتاب اسامی اعیاد و مراسمی آمده بود که همه امروز رنگ دیگری به خود گرفته بودند.صدای تلفن بلند شد پشت خط دایی محسن بود که از شهرستان زنگ می زد. 

-:چه خبر دایی جان؟درس ها رو می خونی؟ 

ـ:بد نیست ! 

-:دایی جان زنگ زدم برای شب چله فراموش نکنی خانه مادر بزرگت همگی دور هم هستیم 

ـ:چشم حتما مامان بهم گفته بود مرسی که شما هم زنگ زدید. 

یه فرقی بین دایی با بقیه بود از روی اجبار و تعارف زنگ نمی زد پارسال هم که همه دور هم جمع شده بودند خوشحالتر از بقیه بود .محسن یاد خاطرات پارسال افتاد خنده های دایی و شوخیهاش چندتایی عکس با خودش داشت بلند شد رفت عکسها رو نگاه کنه با خودش فکر می کرد شب چله امسال بهتر از هر سالی باشه.  


۳

یاد گذشته همراه با خیال پردازی لحظه های شیرینی برای محسن بود، خانه قدیمی مادر بزرگ در شهرستان با کلی خاطرات کودکی جایی بود که ازش سیر نمی شد ولی چه چیزی باعث سردی روابط شده بود؟ وجود افراد جدید به عنوان عروس و داماد!

به هر حال قرار بود امسال یه فرقی داشته باشه، خیلی وقت بود سارا رو ندیده بود امین و ندا هم همینطور پسر دایی، دختر خاله هایی که هر کدوم یه شهر دیگه دانشجو بودن. محسن تصمیم گرفت هر طور شده بره و این چند شبی که تا شب چله مانده رو به عقب افتادگی درسش برسه . 


۴

خرید مراسم شب چله با محسن و امین بود چند تایی آشنا داشتند تو بازار، تا به هر کدوم سری بزنند و سرش غر بیان و حسابی اذیتش کنند شب شده بود وقتی هم به خونه رسیدن خنده هاشون هنوز ادامه داشت، شب هم خونه مادر بزرگشون خوابیدن البته چه خوابی، بدتر خواب مادر جون هم گرفتن با مرور اتفاقاتی که تو بازار افتاده بود و کجا چی شد و کی چی گفت دوباره صدای خندشون بالا می رفت. تا ظهر هم که خواب بودن تا اینکه بقیه هم اومدن و با سروصدای بچه ها بیدار شدن.  


 ۵

روز با تمام کارهاش تمام شد و هر کی کاری می کرد تا شب را راحت تر بتونن کنار هم بشینن. محسن و سارا یه طرف و امین و ندا هم طرف دیگه، تازه بازی داشت خوب می شد و پسر ها مسخره بازی را کنار گذاشته کمتر به سوتی دخترها می خندیدن، این بار سارا حاکم شده بود از روی ناواردی یا علاقه برگشت گفت هر چی محسن بگه، اون دست تا آخرش بازی نشد چرا که مهمون های دیگه هم اومده بودن و اتاق حسابی شلوغ شده بود. خاله هم سارا را صدا کرد تا تو آشپژخانه کمکش کنه. 


 ۶

بعد شام هم باز تعریف ها شروع شد، دایی باز جوانتر ها رو پیش خودش جمع کرده بود و خاطره تعریف می کرد یا سر و کله بچه ها می زد یا ما را به جان هم می انداخت، هر کاری کردیم برامون از مراسم خواستگاریش تعریف کنه خودشو زد به اون راه. مردها هم یا بحث سیاسی می کردن یا که وسط بازی تخته یاد گذشته ها می افتادن و دوباره خاطره که آخرش به سیاست کشیده می شد،آقا رضا می گفت همه چی از بازار شروع میشه و همه بحثها رو تو کسب و کار میشه نتیجه گیری کرد، این جوجه دانشجوها یه چیزهایی شنیدن که خودشون هم نمی دونن از کجا آب میخوره و...ما که تا اون موقع هنوز پشت کنکوری بودیم نمی فهمیدیم که دانشجو رو با سیاست چه کار؟ دایی هم اینقدر سر ما رو مشغول کردش که بقیه حرف های اقا رضا رو متوجه نشدیم.  


۷ 

این ها خاطراتی بود که این چند وقت ذهن محسن را به خودش مشغول کرده بود اگرچه تو ذهن خیلی ها بزرگ شده بود و نمی بایست غرور جوانی را به خاطر یه سری مسائل کوچک می کرد اما خیلی دلش می خواست مثل قدیم ، امسال هم با بازی های بچه گانه سر بشه. موقع عصر دیگه طاقت نداشت، بلند شد زنگ بزنه به مادرش تا هم ببینه چه خبره وهم بگه که تا یکی دو ساعت دیگه راه می افته.

_:چه خبر مامان ؟

_:هیچی !

_:کی اومده

_:مامان جون هیچ کس، بابات که با دوستاش رفته بیرون ،خاله اینا هم گفتن ما خونه عمو بچه ها هستیم

_:مامان دایی که گفت همه دور هم هستیم!

_:دایی که اصلا خودش هم نیست گفته از همه عذر خواهی کنم و بگم از طرف اداره حتما باید بره ماموریت که اگه نره اضافه حقوق چند ماهش از بین می ره. اقارضا هم گفته وضع بازار حسابی خرابه بلکه این شب چله ای چیزی در بیاره..

محسن که انتظار هیچ کدوم از این خبرها رو نداشت وقتی مادرش پرسید تو چیکار می کنی گفت:حسابی درس عقب افتاده داره که باید بهش برسه بعدش هم تو این شلوغی کی بلیط گیر میاد، بهتر که بعد از امتحان ها بیاد.

ساعت 9:30 بود وقتی داشت ظرف های شام خودش رو می شست، یاد ظرفهای شام شب یلدای پارسال افتاد که کی می خواست اون همه ظرف بشوره.از خونه زد بیرون همینطور تو خیابان داشت قدم می زد که صدای خنده بچه های رو شنید سرش رو بلند کرد دید جلوی مرکز پرورشگاه بهزیستی ایستاده، تصمیم گرفت بره داخل یادش افتاد چیزی نخریده و دست خالی داره می ره. نگهبان جلوی در با صدای بلندی که دارای نشاط و خوشحالی بود گفت خیلی خوش اومدید امسال بچه های دانشگاه سنگ تموم گذاشتن دیگه نمایش شون داره شروع میشه بچه ها خیلی خوشحال میشن، بفرمائید بفرمائید.محسن هم که تا وسط های حیاط رفته بود، رفت که زودتر به جمع بچه ها برسه.مثل اینکه واقعا امسال یه فرقی با سالهای قبل داشت تنها جایی که می شد از ته دل خندید پیش همین بچه های بی سرپرست بود که از هیچ کس انتظار نداشتن.

مترسک

به اجبار مدیریت وبلاگ برای ارسال مطلب سری به مجلات زدم 

متوجه شعر کوتاه پوریا گل محمدی شدم که قرار است به زودی منتشر شود  

(۱) 

خدایا ،باران را بباران 

و کلاغ هایت را بفرست                                                             

با دشمن بودن                                (۲)

بهتر از تنهایی ست                          دوستت دارم

                         مترسک                حتا

(۳)                                               با قلبی از پوشال

نمی توانم برایت بخندم                                      مترسک       

می روی  

نمی توانم دنبالت بیایم 

نمی توانم برایت دست تکان دهم 

اما  

هر وقت که بیایی                                   (۴)

برای در آغوش گرفتنت                              خدایا

دست هایم باز است                               دهانی برای ستایش ات ندارم 

                                                           اما 

                                                           برای آنکه بدانی چقدر دوستت دارم 

                                                           با دستانی باز 

                                                           روی یک پا می ایستم 

                                                           و تا ابد سکوت می کنم! 

                                                                                            مترسک 

برای این شاعر عزیز و قدر کشورمان آرزوی موفقعیت روز افزون داریم 

و همچنین آرزوی صبر و تحمل برای مدیران وبلاگ باور بفرمائید تا به امروز هیچگونه حق و زحمه ای نگرفته ام

مانگ

در قسمتی ازمطلب زرتشت اهل ری بود می خوانید

 

در پایان هنگام (دوره) «جمشیدی» که چند هزار سال به طول انجامیده چشمان نیاکان ما به آسمان بوده، چرا که تمام خوبی ها و بدی ها را از آسمان می دیدند. چون: برف، باران، تگرگ، تندر و روشنایی خورشید جان بخش و ماه شب پیما، ستارگان، سیل، یخبندان و ... مردم در آن زمان آسمان را ستایش می کردن و در طول چند هزار سالی که به آسمان نگاه می کردند، سرانجام توانستند «برج»هایی را از آسمان پیدا کنند و به آنها نامهایی را بدهند و کم کم از روی حرکت ماه، شیوه ای «زمان سنجی» درست کردند که ما امروزه تنها از روی یک واژه می توانیم آنرا بشناسیم. در زبان از بن و پسوند «انگ» (ang-) اسم آلت می سازند. برای نمونه از ریشه «کلیدن» که در زبان خراسانی به معنای کندن و کاویدن است و پسوند «انگ»؛ کلنگ را می سازند به چم آلت کاویدن و کندن خاک یا ریشه آویختن؛ آونگ را می سازند و یا ... ریشه «ما» در زبان اوستایی به چم سنجش و اندازه گیری است که امروزه در واژه های چون: آمار، شماردن، پیمانه، پیمودن، پیمایش و ... باقی مانده است و با پسوند «انگ»؛ تبدیل به «مانگ» (mang-) می شود که امروزه هم در زبان های کردی و تالشی و تاتی به «ماه»؛ «مانگ» گفته می شود و در گیلان و طبرستان و نه به خود ماه، بلکه به تابش ماه «مانگ تو» (mang- tao) گفته می شود.پس «مانگ» (ماه) یعنی «آلت اندازه گیری»! و از روی این واژه در می یابیم که نیاکان ما «اول با ماه» زمان را اندازه گیری می کرده اند و سال هم نداشته اند و تنها همین ماها بوده است! در طول زمان که به برجهای آسمانی نگاه می کردند سرانجام آدمیان آگاه شدند که هم زمان با برآمدن خورشید یکی از این برج ها - که همان برج «بره» باشد - طول شب و روز با هم برابر می شود و می تواند آغاز درستی برای زمان سنجی ژرف نگر باشد. این زمان سنجی، خوشبختانه نخستین زمان سنجی خورشیدی در جهان بوده که هنوز هم همه جهانیان از همین کار و اندیشه نیاکان ما بهره می گیرند. البته خیام و گروهش در آغاز سده پنجم (ه. ش.) محاسبه های دیگری انجام دادند و گاهنامه خیامی را ساختند، «گرگوار» مسیحی هم از روی گاهنامه خیام، گاهنامه خودش را ساخت که در هر 3333 سال یک روز اختلاف دارد در حالی که گاهنامه خیامی – بر اساس محاسبات شادروان احمد بیرشک – هر یک میلیون و دویست و اندی هزار سال، یک روز نادرستی دارد! و باید این را در اندیشه داشته باشیم که این همه ژرف نگری نیازمند چه مقدار دانش و هوش است.

من بی تو شرح بی پایانم

برای که بگویم شرح اشک هایم را  

وگفته های پر از سوز و نگاهم 

وچشمان نمناک دیدگانم را 

من شرح دیدگان گریانم   

من نگاه پر سوز وناله پریانم  

من کوه استوارم و تو دشتی در کنار دامانم  

من دریایم وتو رودی در پهلوانم 

من سروم وتو بوته ای نزد زانوانم 

من تشنه ام وتو سیرابی نزد نگاهانم 

من بی تو شرح بی پایانم  

 

  

می تونم شرط ببندم که این شعر رو هیچ جای دیگه ندیدید  

آخه این یکی از اشعار خالمه  

 

خوب حالا نظر بدید

عید غدیر مبارک

عید غدیر رو به همه ی سیدهای مثل خودم تبریک میگم حالا شما هم که سید نیستید عیدتون مبارک  

تسلی خاطر

دید مجنون را یکی صحرا نورد          در میان بادیه بنشسته فرد 

ساخته بر ریگ،ز انگشتان قلم         می زند حرفی به دست خود رقم 

گفت ای مفتون شیدا،چیست این؟   می نویسی نامه؟سوی کیست این؟ 

هر چه خواهی در سوادش رنج برد  تیغ صرصر خواهدش حالی سترد 

کی به لوح ریگ باقی ماندش؟          تا کسی دیگر پس از تو خواندش 

گفت شرح حسن لیلی می دهم      خاطر خود را تسلی می دهم 

می نویسم نامش اول وازقفا            می نگارم نامه ی عشق و وفا 

نیست جز نامی از او در دست من     زان بلندی یافت قدر پست من 

نا چشیده جرعه ای از جام او            عشق بازی می کنم با نام او 

 

تقدیم به دوستی که جز این خانه و این نام یادگار دیگری ندارم