مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

چقدر ناز است آهوى کوچک و هراسانى که براى دفاع از خویش فقط دویدن را چاره مى داند تا رسیدن به دشت امن و بازى در بین درختان  را از سر گرفتن  

نامه اى به تو

نوشتن چه می کند با ما 

سالهاست ما براى هم نوشته ایم 

سالهاست ما در کلمات بهم نگاه کرده ایم 

دفترها ، عاشقانه می رقصند وقتى من و تو به سراغشان می رویم 

میخوام نا مه اى دیگر بنویسم امروز ، رقص اگر امان دهد 

لبخند

لبخند٬انتظار شیرینیست  

لبخند کشیده ام... 

به آینه بنگر٬ 

زیبا نیست؟

دلنوشته های یک مترسک

قلم را حرمتیست که دیگر دل شکسته ی ما را بدان پایبندی نیست .


باد می وزد و شاخه ها را تکان می دهد ،
موج می آید ، و کودکان قعله های خود را خراب می کنند و از نو می سازند ،
کودکان فرار نمی کنند و تنها می خندند،
پرنده ای خسته از پرواز در زیر شرشر باران سکوت می کند ،
پرنده ای دیگر در اشتیاق پرواز درون قفس زیر باران غلغه ای براه می اندازد.

باد تندی می وزد و شاخه ها را می شکند ،
کودکان در وحشت گم شدن گریه می کنن ،
پرنده ای آتش می زند خود را برای بقا ،
ماهی کوچک عاشق هوا می شود.

خاکستری بجا مانده - قعله های نیمه سازه،رها شده – جسد ماهی کنار ساحل می پوسد،

فردا باد آرامی می وزد و شاخه های که سالم مانده اند می رقصند .

من در بین اینها ایستاده ام .

نشیمن گاه

از درون کافه کوچکی در شهر بزرگی بیرون می آیم .
موج جریان مردم مرا با آنها از پیچاپیچ خیابان ها به میدان شهر می رساند .
در میدان اصلی شهر مراسم به دار آویختن کودکی لحظه ای مرا به خود وا فراموش می دارد .
از اینکه دیر رسیدم و اظهارات چارچی را نشنیده ام کمی عصبانی می شوم .
و چه بسا اگر هم زود می رسیدم همهمه ی جمعیت به حدی بود که صدای چارچی به جایی نمی رسید .
   

صدای صحبت دو نفر مرد کهنسال مرا به سوی آنها می کشاند .
آنها عصبانی ! مراقب از تنه زدن های مردم ،از جمعیت دور می شوند . تنها می شنوم که یکی از آنها می گوید : وقیحانه است این همه بی عدالتی .
و دیگری در برابر این سخن آرام می گوید : وقیحانه  تربیت شده ایم .
کنجکاوی و ازدهام جمعیت مرا دوباره به سمت میدان می کشاند .  

از پیر زنی می پرسم : خانم شما می دانید این پسر چه کرده است؟ ـ: چه می دانم،اینطور که میگن از سربازی فرار کرده ،جوان ها این روزگار از بار مسئولیت فرارین ، فراری .
مردی که صحبت های من و پیر زن را شنیده است دستی به پشتم می زند و می گوید : اشتباه می کند ، این پسر بچه شبانگاه لباس زیر دختری  را از روی طناب برداشته و با خود نگه داشته .  
در همین لحظه توجه ام را دختری که با پسر مورد علاقه اش ایستاده بود و این معرکه را با هیجان نگاه می کرد،جلب کرد .
دختر گفت : بهتر ، عزیزم همین که تو الان جای آن پسر نیستی برایم دنیای ارزش دارد .
پسر با خنده ای شیطنت آمیز و جندش آور پاسخ داد : آه ، من برای تو هر کاری انجام می دم ، می خوای برم و آن پسر را آزاد کنم . دختر که از شجاعت پسر هیجانی تر شده بود گفت : نه کنارم باش من بیشتر به تو احتیاج دارم تا آن ابله .
پدری با انگشت های زمختش پسر محکوم را به پسر کوچک خودش که روی شانه هایش نشسته بود نشان می داد و می گفت : ببین تو مثل اون پسر بی ادب نشو اون که می بینی به پدر و مادرش احترام نذاشته حالا هم این بلا رو دارند سرش می یارند . پسر بچه پرسید : چی کار کرده بابا ؟ پدر محکم گفت : بی احترامی کرده ، گوش به حرف پدر و مادرش نداده . و پسر جرات دوباره پرسیدن رو نداشت .
احساس کردم اگر جلوتر برم و چارچی را ببینم می توانم ازش بپرسم دلیل کشتن این پسر چیه ؟  

چارچی، قاضی ،جلاد و دیگر همراهان روی صندلی خوش خوشان مشغول تعریف بودند . نگهبان جلوی مرا گرفت و نذاشت جلوتر برم . از او پرسیدم : آقا چی شده ؟ نگهبان فقط مرا که با جمعیت یکی شده بودم هول می داد و می گفت عقب تر برید .
صدای قاضی را شنیدم که می گفت : تا این باشد دیگر نان از نانوایی ندزدد .
برقی از جلوی چشمان گذشت ، این پسر را فقط به خاطر دزدیدن یک نان می خواهند بکشند . 

مسیر حرکتم را عوض کردم و به سوی پسر رفتم . می خواستم از خودش بپرسم .
جسم آرام پسرک در کنار پایه دار ، بی هیچ حرکتی زمین را نگاه می کرد .
به خودم آمدم دیدم نزدیک ترین فرد به پسرک هستم .
سرم را که بالا بردم و به چشمهایش نگاه کردم داشت به چشم های من نگاه می کرد .  

بی هیچ حرفی از میان جمعیت زدم بیرون .
چشم های پسر تنها چیز صادقانه ای بود که دیدم .
داشتم به سمتی می رفتم که آخرین بار صحبت های آن دو مرد کهنسال عصبانی را شنیده بودم . خیابانی که می شد سریع تر خودم را از این جمعیت دور کنم . 

در انتهای خیابان آن دو مرد را دیدم که دیگر سکوت کرده بودند . و همچنان می رفتند .
هر چه سریع تر باید خودم را به آنها می رساندم و می گفتم این پسر بی گناه است . بی عدالتی شده . کاری باید کرد .
وقتی به آن دو مرد رسیدم حرفهایم را گفتم . و آنها فقط گوش کردند . 
وفتی برگشتم ، میدان دیگر خلوت بود .
پیرزن را دیدم که آرام داشت می رفت . و نگهبان کمی آن طرف تر ایستاده بود . لنگه کفش پسر بچه ای که رو دوش پدرش نشسته بود زمین افتاده بود . احتمالا امشب آن پسر را می کشند .

نقش

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت


و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی
صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش‌.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش‌.

آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه‌: سنگین ، سرگران ،خونسرد.
باد می آمد ، ولی خاموش‌.
ابر پر می زد، ولی آرام‌.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،


رعد غرید ،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای
کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب
باد و باران هر دو می کوبند :
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین‌.
سال ها آن را نفرسوده است‌.
کوشش هر چیز بیهوده است‌.
کوه اگر بر خویشتن پیچد،


سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک‌.



پی نوشت:

شاید من برم نقشم از خاطرتون پاک بشه ولی نوشته هام می مونه

با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟