مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

روزی فرا خواهد رسید!

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید 

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
 

 


مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

ادامه مطلب ...

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز . 

 -------------------------------

  • پینوشت:پاییز زندگی ما هم هر چند بی برگ اما پادشاه فصل هاست! اما خیلی زود اومده! 

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

 

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری " شمعی افروخت

مرده ای چشم پر از آتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

 

ناله کردم که ای وای " این اوست

در دلم از نگاهش " هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران " مرا می شناسی

 

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من که دیوانه بودم

وای بر من " که کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

 

او به من دل سپرد و به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

باغروری که چشم مرا بست

پا نهادم به روی دل او

 

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من خدایا " خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

 

 

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله ی شمع  مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که در پایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

 

دامنم شمع را سر نگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو صبر کن " صبر

لیکن او رفت " بی گفتگو رفت

 

وای بر من " که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم .

  

فروغ فرخزاد ٬تهران-مرداد ماه 1333

 

زندگی

 

   آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

 

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
 

 

 

                                                                                                  فروغ فرخزاد

مترسک یه تکونی خورد

انگار زندست .
اما این کلاغ بود که داشت به پاش می زد و با نوکش خاکای زیر پای مترسک رو بهم می ریخت. مرد مزرعه دار داشت نگاه میکرد. جلوتر اومد و دستش به سنگ نرسیده کلاغ پرواز کرد و رفت . 

مرد مزرعه دار گرفت مترسک کج شده رو راست کرد.
خم شدن بیشتر شبیه یک سقوط بود به سوی نابودی ، تا مبارزه ای هر چند نافرجام. اما تلاش در خور توان. مرد خاکای اطرافُ حسابی با پاش سفت کرد. دستی به شانه مترسک زد و همین که مطمئن شد محکم شده و تکون نمی خوره لبخندی از روی خرسندی زد.
لبخندی نشان از قدرت بازو . و شاید رضایتمندی از اینکه اختیار زمینی رو داره که میتونه هر چیز رو هر کجا که بخواد بذاره.
هر چیز در تصاحب او. چه گیاهان . چه ماشین تراکتوری که ته انبار رام ترین موجود این مزرعه ست.
حالا که اینطوری تو زمین به بند کشیده شدم ، آیا می تونم کاری کنم .
تمام مزرعه رو سکوت گرفته . فقط این باد حرفی برای گفتن داره.
دختر مزرعه دار دوید طرفم . برام یه شال گردنی آورده بود که وقتی باد تکونش می داد حرکتی از من هم باشه . بلکه اینطوری کلاغا بیشتر ازم بترسند . 
 همین کلاه هم اون سرم گذاشته بود.

خنده

نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه میخندم دلم ناگاه میگیرد؟


چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می آید.همیشه ماه میگیرد؟




                                                                                             محمدرضا طاهری





حال ما

 فریادی و دیگر هیچ

چرا که امید آن چنان توانا نیست

که پا بر سر یأس بتواند نهاد.

 

 

بر بستر سبزه ها خفته ایم

با یقین سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم

و با امیدی بی شکست

از بستر سبزه ها

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم

 

 

اما یأس آن چنان تواناست

که بستر ها و سنگ ها ،زمزمه ئی بیش نیست.

 

 

فریادی...

و دیگر

هیچ...!

 

گاهی ...!؟

گاهی ...!؟

آدم !هرکاری میکنه نمیتونه احساساتش رو روی کاغذ بیان کنه!

گاهی دلم میخواد .../

ببینم ؟ میشه روی کاغذ فریاد زد ؟

کاش میشد فریاد رو نوشت / تا خالی شه هرچی که داره اذیتت میکنه !

چقدر بی روحه احساساتم؛

چقدر امروز حالم گرفته ست !

چرا؟

شاید از نادیده گرفته شدن بدم میاد!

اما...

چرا ؟ من که نادیده گرفته نشدم !

پس...؟

پس چرا؟!ناراحتم!!

اّه...!چه حس بدیه!!

دوست دارم وجود داشته باشم؛

دوست دارم وجودم رو حس کنم !

پس چرا چیزی حس نمی کنم؟

 

فریاد...

 

فریاد...

 

 چرا باز سنگینم؟!!

خسته ام باید بخوابم /

اما وقتی میخوابم سنگین تر میشم؛

پس چیکار کنم؟

احساس میکنم که چیزی کم دارم...

اما...!چی؟

نمیدونم!!

چشام خسته است /

چرا اینقدر اطرافم تاره؟

بزار چشمام رو ببندم...!

دلنوشته های یک مترسک

قلم را حرمتیست که دیگر دل شکسته ی ما را بدان پایبندی نیست .


باد می وزد و شاخه ها را تکان می دهد ،
موج می آید ، و کودکان قعله های خود را خراب می کنند و از نو می سازند ،
کودکان فرار نمی کنند و تنها می خندند،
پرنده ای خسته از پرواز در زیر شرشر باران سکوت می کند ،
پرنده ای دیگر در اشتیاق پرواز درون قفس زیر باران غلغه ای براه می اندازد.

باد تندی می وزد و شاخه ها را می شکند ،
کودکان در وحشت گم شدن گریه می کنن ،
پرنده ای آتش می زند خود را برای بقا ،
ماهی کوچک عاشق هوا می شود.

خاکستری بجا مانده - قعله های نیمه سازه،رها شده – جسد ماهی کنار ساحل می پوسد،

فردا باد آرامی می وزد و شاخه های که سالم مانده اند می رقصند .

من در بین اینها ایستاده ام .