مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

مرگ را به چله نشسته ایم

روال زندگی . دنیای درون ما .
هر چیز اگر هم احماقانه باشد می دانیم برای خود احمق نیستیم .
به خود دورغ نمی توانیم بگوئیم .
(گاهی زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است . و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است. )
اما گاهی خود در انتظار مرگ زانو بغل می کنیم . عادی شدن هم خود مرگیست  

از کسی نمی پرسند

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از تنهای مگریز به تنهای مگریز گهگاه آن را بجوی و تحمل کن و به آرامش خاطر مجالی ده
یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم بی سخنی
دستی که گشاده است می برد می آورد رهنمونت می شود به خانه ای که نور دلچسبش گرمی بخش است

نگاه زنانه فروغ

و این منم
 
زنی تنها  

 در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین 
 

 و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
 

فروغ یک زن است که می خواهد بماند ، زن بماند  و عاشق  ...

هدیه ای از فرغ فرخ زاد در این عصر گرامی داشت روز زن برای زن های که احساس می کنند تنهایند و تنها .

                                       روز زن مبارک (در اهورامزدا از زنان به نیکی یاد می شود و هر روز را روز زن می دانند)

آرزوی صعود با بهترین ها

صعود واژه غریبیست... چه هنگامی که میشنوی چه میگویی یا بدان می اندیشی ...چه در حال بالا رفتن باشی چه تماشای کسی در حال بالا رفتن ... چه کولاک به صورتت بخورد وصدای رد پاهایت در برف گم شود و چه پشت میزی نشسته باشی و با تماشای عکسی یا فیلمی از یک صعود جدا باشی از اتاقی که درآنی ...چه تپه کوچکی باشد در حوالی ات چه صخره ای عظیم در قاره ای دیگر... زیباست و گم و جادویی ... اما این تو تنها نیستی که گام برمیداری رو به قله ای ... صعود یک واکنش فیزیکی مسخره که با در هم آمیختگی مغز و اعصاب و عضلات شکل میگیرد نیست ... جاذبه ایست مرموز که میکشاندت به بالا ...به بلند... اصلا با هیچ منطقی سازگار نیست ... تجربه ایست که پایانی ندارد و سحرت میکند به افسونی دلفریب ... و این روحت است که از قدمهایت جلو میزند با هر نفس ...جلو میزند و باز میاستد و نگاهت میکند تا برسی ... گاهی حتی در میانه راه بریده ای و خسته ...اما روحت که قبلا از تو جلوزده بود بر بلندای قله نشسته صدایت میزند ! در اوج خستگی سرت را بالا میگیری و به قله نگاهی دوباره میکنی ...آنجاست ...بر بلند ترین سنگ بلند ترین قله ... همه چیز آنجاست و هیچ چیز نیست ...  

عمو یادگار خوابی یا بیدار

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام، دل آدمیان است

دوچرخه

اینک که ما با هم هم رکاب شده ایم  / حال که همدیگر را یافته ایم
اینک که حرف هایمان را برای هم باز گو کرده ایم
اینک چرا برای هم / در پی هم / و برای سلامت هم دیگر رکاب نمی زنیم  

 این جامعه ی خشک به جز آسفالت های کج و کوله که به ما چیزی نداده است
بگذار صدای نفس هایت را بشنوم / از پی من بیا / و بگذار در پی تو نفس های عمیقم را بکشم
از این شهر که بگذریم به صحرائی می رسیم 
پل آهنی را که رد کنیم دیگر راه تنها به اندازه یک نفر پهنا دارد
بگذار صدای نفس های همراه با نفرین هایت را بشنوم : اینجا کجاست که ما را آورده ای
پارس سگی قدرت به ما می دهد/ و تو دیگر خود را نفرین می کنی
پا در خنکای چشمه ای و تو فراموش کرده ای سگ را / آوای سگ را / ترس از سگ را
چنان که همپای گرگ ها می خوانی و به انتظار غروب خورشید از من می پرسی از کجا باید برویم .

هایی

سرچشمهء رویش هایی، دریایی ، پایان تماشایی.
تو تراویدی : باغ جهان تر شد ، دیگر شد.
صبحی سر زد ، مرغی پر زد ، یک شاخه شکست :خاموشی 
                                                                      هست.
خوابم بر بود ، خوابی دیدم : تابش آبی در خواب ، لرزش 
                                                          برگی در آب.
این سو تاریکی مرگ ، آن سو زیبایی برگ . اینها چه ،
                          آنها چیست ؟ انبوه زمان ها چیست؟
این می شکفد ، ترس تماشا دارد . آن می گذرد ، وحشت  
                                                                   
دریا دارد .
 
پرتو محرابی ، می تابی ، من هیچم : پیچک خوابی . بر نردهء 
                                                      
  اندوه تو می پیچم .
تاریکی پروازی ، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ، 
                                                  دریای هم آهنگی !
                                                                          سهراب سپهری

عشق عمومی

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست .

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان ،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترینِ زندگان بوده اند .

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من
ریشه های تو را در یافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست .

هر چی سعی کردم بر این شعر احمد شاملو مطلبی اضافه کنم نتونستم در واقع می خواستم بگم که همه مردم نوعی پیوند با این شعر دارند و هر کی این شعر رو میخونه .....که همینجا می موندم چی بگم . با خود گفتم هر کی این شعر رو بخونه خودش بهتر می دونه که چه حسی پیدا می کنه قواعد و چار چوپ ها را شکستم و با اینکه از ساعت صفر عاشقی گذشته بود بی هیچ طوفانی به پست کردن این شعر پرداختم چرا که این شعر خود طوفانی برپا می کند .

به تو سلام می کنم ...

من به دنبال سحری سر گردان می گردم .


تو سخن می گویی من نمی شنوم
تو سکوت می کنی من فریاد می زنم
با منی با خود نیستم
و بی تو خود را در نمی یابم


دیگر هیچ چیز نمی خواهد ، نمی تواند تسکینم بدهد.

                                

                               درین شبهای سحر سوخته اشعار شاملو تسکین دل گیریست.

فریاد من

 گرگ هار
مهدی اخوان ثالث
کتاب زمستان
 

 


گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام