مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه که مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود

کلام از نگاه تو

مرا

         تو

               بی سببی

                           نیستی.

به راستی

            صلت کدام قصیده ای

                                   ای غزل؟

 

ستاره باران جواب کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه تاریک؟

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد.

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

***

پس پشت مردمکانت

فریاد کدم زندانی است

که آزادی را

به لبان بر آماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

***

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی!
                                                            احمد شاملو

شکسته دل

ناله ی بشکسته و گرفته
هجوم ناباوری ها و تمام مرگ آرزوها
ایکاش مرهمی

نوشداروی بعد مردن ! تو را پیدا کردم...
شیشه تو در دستان مرگست
افسانه نیستی . مرهمی هستی برای زیبا مردن.
ناله ی بشکسته و گرفته را کسی گوش فرا نمی دهد .
نفسی تازه کن

هیچ

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او گردانیم...
 

 

                                          ترانه های خیام 

به یاد او

یکی از دوستانش میگفت: فروغ تجسم آزادی بود ،در محبس ، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید ، فروغ همین بود و تلاطم هایش نیز از این بود...


                                             دریغ و درد
                                           

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر

بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

مترسک یه تکونی خورد

انگار زندست .
اما این کلاغ بود که داشت به پاش می زد و با نوکش خاکای زیر پای مترسک رو بهم می ریخت. مرد مزرعه دار داشت نگاه میکرد. جلوتر اومد و دستش به سنگ نرسیده کلاغ پرواز کرد و رفت . 

مرد مزرعه دار گرفت مترسک کج شده رو راست کرد.
خم شدن بیشتر شبیه یک سقوط بود به سوی نابودی ، تا مبارزه ای هر چند نافرجام. اما تلاش در خور توان. مرد خاکای اطرافُ حسابی با پاش سفت کرد. دستی به شانه مترسک زد و همین که مطمئن شد محکم شده و تکون نمی خوره لبخندی از روی خرسندی زد.
لبخندی نشان از قدرت بازو . و شاید رضایتمندی از اینکه اختیار زمینی رو داره که میتونه هر چیز رو هر کجا که بخواد بذاره.
هر چیز در تصاحب او. چه گیاهان . چه ماشین تراکتوری که ته انبار رام ترین موجود این مزرعه ست.
حالا که اینطوری تو زمین به بند کشیده شدم ، آیا می تونم کاری کنم .
تمام مزرعه رو سکوت گرفته . فقط این باد حرفی برای گفتن داره.
دختر مزرعه دار دوید طرفم . برام یه شال گردنی آورده بود که وقتی باد تکونش می داد حرکتی از من هم باشه . بلکه اینطوری کلاغا بیشتر ازم بترسند . 
 همین کلاه هم اون سرم گذاشته بود.

دلنوشته های یک مترسک

قلم را حرمتیست که دیگر دل شکسته ی ما را بدان پایبندی نیست .


باد می وزد و شاخه ها را تکان می دهد ،
موج می آید ، و کودکان قعله های خود را خراب می کنند و از نو می سازند ،
کودکان فرار نمی کنند و تنها می خندند،
پرنده ای خسته از پرواز در زیر شرشر باران سکوت می کند ،
پرنده ای دیگر در اشتیاق پرواز درون قفس زیر باران غلغه ای براه می اندازد.

باد تندی می وزد و شاخه ها را می شکند ،
کودکان در وحشت گم شدن گریه می کنن ،
پرنده ای آتش می زند خود را برای بقا ،
ماهی کوچک عاشق هوا می شود.

خاکستری بجا مانده - قعله های نیمه سازه،رها شده – جسد ماهی کنار ساحل می پوسد،

فردا باد آرامی می وزد و شاخه های که سالم مانده اند می رقصند .

من در بین اینها ایستاده ام .

از شوق به هوا

به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصفه شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را 
 از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا میپرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام
                                                           
                                      زنده یاد حسین پناهی

لحظه های بودنت و نبودنت

چه بی تابانه می خواهمت 
ای دوریت آزمون سخت تلخ زنده بگوری
چه بی تاب تو را طلب می کنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست 
 

و فاصله
تجربه ئی بیهوده است 
بوی پیرهنت
این جا
و اکنون  
 

کوه ها در فاصله
سردند
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند 
 

بی نجوای انگشتانت
فقط ...
و جهان از هر سلامی خالی است 
  

                                                   احمد شاملو .

نشیمن گاه

از درون کافه کوچکی در شهر بزرگی بیرون می آیم .
موج جریان مردم مرا با آنها از پیچاپیچ خیابان ها به میدان شهر می رساند .
در میدان اصلی شهر مراسم به دار آویختن کودکی لحظه ای مرا به خود وا فراموش می دارد .
از اینکه دیر رسیدم و اظهارات چارچی را نشنیده ام کمی عصبانی می شوم .
و چه بسا اگر هم زود می رسیدم همهمه ی جمعیت به حدی بود که صدای چارچی به جایی نمی رسید .
   

صدای صحبت دو نفر مرد کهنسال مرا به سوی آنها می کشاند .
آنها عصبانی ! مراقب از تنه زدن های مردم ،از جمعیت دور می شوند . تنها می شنوم که یکی از آنها می گوید : وقیحانه است این همه بی عدالتی .
و دیگری در برابر این سخن آرام می گوید : وقیحانه  تربیت شده ایم .
کنجکاوی و ازدهام جمعیت مرا دوباره به سمت میدان می کشاند .  

از پیر زنی می پرسم : خانم شما می دانید این پسر چه کرده است؟ ـ: چه می دانم،اینطور که میگن از سربازی فرار کرده ،جوان ها این روزگار از بار مسئولیت فرارین ، فراری .
مردی که صحبت های من و پیر زن را شنیده است دستی به پشتم می زند و می گوید : اشتباه می کند ، این پسر بچه شبانگاه لباس زیر دختری  را از روی طناب برداشته و با خود نگه داشته .  
در همین لحظه توجه ام را دختری که با پسر مورد علاقه اش ایستاده بود و این معرکه را با هیجان نگاه می کرد،جلب کرد .
دختر گفت : بهتر ، عزیزم همین که تو الان جای آن پسر نیستی برایم دنیای ارزش دارد .
پسر با خنده ای شیطنت آمیز و جندش آور پاسخ داد : آه ، من برای تو هر کاری انجام می دم ، می خوای برم و آن پسر را آزاد کنم . دختر که از شجاعت پسر هیجانی تر شده بود گفت : نه کنارم باش من بیشتر به تو احتیاج دارم تا آن ابله .
پدری با انگشت های زمختش پسر محکوم را به پسر کوچک خودش که روی شانه هایش نشسته بود نشان می داد و می گفت : ببین تو مثل اون پسر بی ادب نشو اون که می بینی به پدر و مادرش احترام نذاشته حالا هم این بلا رو دارند سرش می یارند . پسر بچه پرسید : چی کار کرده بابا ؟ پدر محکم گفت : بی احترامی کرده ، گوش به حرف پدر و مادرش نداده . و پسر جرات دوباره پرسیدن رو نداشت .
احساس کردم اگر جلوتر برم و چارچی را ببینم می توانم ازش بپرسم دلیل کشتن این پسر چیه ؟  

چارچی، قاضی ،جلاد و دیگر همراهان روی صندلی خوش خوشان مشغول تعریف بودند . نگهبان جلوی مرا گرفت و نذاشت جلوتر برم . از او پرسیدم : آقا چی شده ؟ نگهبان فقط مرا که با جمعیت یکی شده بودم هول می داد و می گفت عقب تر برید .
صدای قاضی را شنیدم که می گفت : تا این باشد دیگر نان از نانوایی ندزدد .
برقی از جلوی چشمان گذشت ، این پسر را فقط به خاطر دزدیدن یک نان می خواهند بکشند . 

مسیر حرکتم را عوض کردم و به سوی پسر رفتم . می خواستم از خودش بپرسم .
جسم آرام پسرک در کنار پایه دار ، بی هیچ حرکتی زمین را نگاه می کرد .
به خودم آمدم دیدم نزدیک ترین فرد به پسرک هستم .
سرم را که بالا بردم و به چشمهایش نگاه کردم داشت به چشم های من نگاه می کرد .  

بی هیچ حرفی از میان جمعیت زدم بیرون .
چشم های پسر تنها چیز صادقانه ای بود که دیدم .
داشتم به سمتی می رفتم که آخرین بار صحبت های آن دو مرد کهنسال عصبانی را شنیده بودم . خیابانی که می شد سریع تر خودم را از این جمعیت دور کنم . 

در انتهای خیابان آن دو مرد را دیدم که دیگر سکوت کرده بودند . و همچنان می رفتند .
هر چه سریع تر باید خودم را به آنها می رساندم و می گفتم این پسر بی گناه است . بی عدالتی شده . کاری باید کرد .
وقتی به آن دو مرد رسیدم حرفهایم را گفتم . و آنها فقط گوش کردند . 
وفتی برگشتم ، میدان دیگر خلوت بود .
پیرزن را دیدم که آرام داشت می رفت . و نگهبان کمی آن طرف تر ایستاده بود . لنگه کفش پسر بچه ای که رو دوش پدرش نشسته بود زمین افتاده بود . احتمالا امشب آن پسر را می کشند .