مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

مترسک یه تکونی خورد

انگار زندست .
اما این کلاغ بود که داشت به پاش می زد و با نوکش خاکای زیر پای مترسک رو بهم می ریخت. مرد مزرعه دار داشت نگاه میکرد. جلوتر اومد و دستش به سنگ نرسیده کلاغ پرواز کرد و رفت . 

مرد مزرعه دار گرفت مترسک کج شده رو راست کرد.
خم شدن بیشتر شبیه یک سقوط بود به سوی نابودی ، تا مبارزه ای هر چند نافرجام. اما تلاش در خور توان. مرد خاکای اطرافُ حسابی با پاش سفت کرد. دستی به شانه مترسک زد و همین که مطمئن شد محکم شده و تکون نمی خوره لبخندی از روی خرسندی زد.
لبخندی نشان از قدرت بازو . و شاید رضایتمندی از اینکه اختیار زمینی رو داره که میتونه هر چیز رو هر کجا که بخواد بذاره.
هر چیز در تصاحب او. چه گیاهان . چه ماشین تراکتوری که ته انبار رام ترین موجود این مزرعه ست.
حالا که اینطوری تو زمین به بند کشیده شدم ، آیا می تونم کاری کنم .
تمام مزرعه رو سکوت گرفته . فقط این باد حرفی برای گفتن داره.
دختر مزرعه دار دوید طرفم . برام یه شال گردنی آورده بود که وقتی باد تکونش می داد حرکتی از من هم باشه . بلکه اینطوری کلاغا بیشتر ازم بترسند . 
 همین کلاه هم اون سرم گذاشته بود.

نظرات 8 + ارسال نظر
مارال چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:49 ب.ظ http://mang.blogsky.com

چرا اینطوری به قضیه نگاه نمی کنی که شاید دختر مزرعه دار فهمیده بود که تو وجود مترسک چیزی نهفته ست و از روی علاقه این کارو کرده وگرنه شاید شال گردن با باد تکون میخورد کلاغارو میترسوند اما کلاه چی؟


بیا خودمون رو برهانیم از این افکار بیا یه پنجره ی دیگرو باز کنیم رو به زندگی!

البته کلاهش ایهام داشت!ما روی معنی همون کلاه میگیریم


مانلی : وقتی میگین خودمونو برهانیم از این افکار !!
یا این ها وجود داره و حقیقته و یا ما داری توهم هستیم .
اگر حقیقتند که من دوست ندارم از حقیقت فرار کنم . و اگر توهم که این حقیقت مزرعه و مزرعه دار رو دوست ندارم .
کاش انتخاب با خودمون بود . کاش اون ها که دوست داشتیم می شد باهاشون باشیم . بی انکه مزاحمتی ایجاد کنیم .
ممنونم به خاطر نظرتون که همراه با اندیشه است.

EDDY پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://eddycool.blogfa.com

سلام
آخی عجب داستانی!!!!
همه جا رو سکوت گرفته....
و مرسی از همدردیت!!!

ریحانه جمعه 17 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:24 ب.ظ http://www.pariishan.blogfacom

سلام واقعاترجیح میدم دربرابراین نظرکامل ودقیقتون هیچی نگم...یه تشکرحسابی هم دارم که اینقدراهمیت دادی به نوشتم.
امیدوارم حسابی موفق باشی.

و همینطور آرزوی موفقیعت برای شما.

مصطفی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.farahabad.tk

داستان جالبی بود
ولی با نظر مارال خانم موافق هستم
در ضمن زیبای این دنیا به این که تو خودت چیزی رو انتخاب کنی و برای دستیابی بهش تلاش کنی تا برات شیرین تر بشه
تبریک میگم به خاطر این که از حقیقت فرار نمیکنی
پس به دنبال حقیقت برو تا بهش دست پیدا کنی

ممنونم که نظر دادید.
و معذرت میخوام که چیزایی رو باید توضیح بدم که به نظر خودم اصلا مبهم نیست . اما نیازمند کمی آگاهی از وضعیت وجودند.
چطور مترسک میتونه تلاشی داشته باشه وقتی به بند کشیده شده . و همه میخوان مترسک طوری رفتار کنه که خودشون میخوان.
اگر مزرعه دار فرصت مبارزه رو میداد چه بسا مترسک پیروز میشد . و به گفته شما به پیروزیی می رسید که خودش تلاش کرده بود و این دستیابی براش شیرین تر میشد . مزرعه دار که نماد دیکتاتوریست هرگز اجازه انتخاب را به کسی نمی ده.
اگر آزادی به معنای حقیقی خودش وجود داشت قطعا من هم با نظر مارال موافق بودم . اما در چنین شرایطی سر خودمون گول مالیدنه .
خیلی بد بینانه نگاه نمی کنم هر چند اگر همانند مترسک ایستاده باشم.
از دیدگاه داستان مترسک متعلق به این دنیا نیست . از جهان دیگیریست که در ان می دود .

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

ااااااااااااااااااااااااااااه اینجا همه ازون شخصیییتان که من بدم میاد ۵ یا ۶ تا استاد ادب با هم جمعییییدن بخدا منو شقاییییقم شعر میگگگگگیم اما مثل شما یجوراییی نیسیم

مارال: بله شما شعراتون واقعا با ارزشه عزیزم!

EDDY پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ http://eddycool.blogfa.com

سلام
نیستی؟!؟!؟
کجایی خبری ازت نیست...
دلتنگتیم رفیق

anooshiravan جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ق.ظ

ba dorood. vaqean zibast khoshhalam ke didetan inqadr baz ast. bi adabi nabashe vali mikham bedoonam inha neveshte haye khodetan ast ya kopi kardin

خواهش میکنم . بله . نوشته های خودم است . و بنده به شخصه هر جا مطلبی را استفاده کردم نام منبع هم حتما نوشتم .

همه کسی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ http://hamekasi.blogfa.com/

دیروز در پس پرچین یک باغ آلو ، مترسکی ژنده پوش را دیدم که سوی چشمانش سمت کلاغی سیه پوش می رفت . با وزش تند باد ، آن پیرهن چرکینش را برای سیاه ترین عالم می رقصاند . آن طور که گویی دلی باخته بود و ناز فروشی میکرد .
و اما کلاغ قار قار می کرد و از نوای خویش سرخوش و مشغول لطمه زنی به باغبان.
مترسک ...
افسوس که نمی دانست او برای کلاغ فقط یک صیاد پلید است که همچون قصابی بر گذرگاهی ایستاده...
فرشته ی نجاتش گفت : دل به سیاهی دوختی مترسک؟ باغبانت که تو را با مشقت زیر باران ساخت را به پر سیاه کلاغی فروختی؟ باغش چه می شود؟ رسم پاسداری این است؟
ولی او انگار نمی شنید...آری...او عاشق شده بود...
ناگهان بوی قتل باغ به دست کلاغی به مشام باغبان رسید وآنگاه باغبانش آمد و سیلی سردی به صورتش کوبید و مترسکی ماند روی خاک بدون هیچ پلاکی... آخر شهیدان عشق پلاک داشتند...
کلاغ هم سر خوشان رفت به باغی دیگر ... با مترسکی دیگر...
چه سرنوشت نا فرجامی داشت مترسک نه وصال کلاغ نه مهر خالقش باغبان
به راستی اکنون مترسک دیگر که را دارد ؟
شاید خدایی که عشق را آموخت...

مارال:من اینو یه جایی روی یه درختی خوندم:
حاصل عشق مترسک به کلاغ نابودی مزرعه است!
فکر کنم داستانشو شما تعریف کردید!


مانلی:خدایا باران را بباران
و کلاغ هایت را بفرست
با دشمن بودن
بهتر از تنهایی ست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد