مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

دلم گرفته...

ماه کامل

روی صندلی میخ شده ام  

نگاهم به آجر های سفالی پشت پنجره خشک شده است 

پاهایم روی میز برای خود نبض میزند 

قلم خشک از فشار دستانم خم شده  

ثانیه ها را از دست می دهم 

دقیقه ها 

ساعت ها 

روز ها  

هفته ها 

 

به ماه نرسیده تکه های تیز قلم شکسته مرا به خود می آورد 

راه باریکه ی بین پنجره و دیوار ماه را کامل نشان میدهد 

و همه چیز ارزش پیدا می کند 

آدم ها  

آجر های سفالی  

نبض جسم 

قلم شکسته 

زمان 

زندگی  

آینده 

همه چیز ارزش پیدا می کند 

جز تاسف زمان از دست رفته.


فغان بی پاسخ

کاش میدانستم چگونه شروع کنم...!

کاش می دانستم چگونه به پایان برسانم!

خسته ام از بیهودگی ها...!

خسته ام از افکار ناامید کننده.

چرا امید توانا نیست؟

چرا هر کجا که میدوم همه مرده اند؟

انگار پاسخی به من نمی دهند،

انگار تنها هستم!

آیا به راستی همه مرده اند؟

با من سخن بگویید،

تا خوابم نبرد،

من هنوز امید دارم!

چرا امید خود را از دست داده اید؟

با من سخن بگویید مردگان سرزمین من...!

چرا پاسخ نمی دهید؟

نگذارید افکار ناامید کننده دوباره به سراغم بیاید!

با من سخن بگویید،

من تازه امید زندگی را یافته ام،

میخواهم جبران کنم!

کجایید؟

آهای...!کسی اینجا نیست؟

به من ایمان بدهید!

فقط با من سخن بگویید،

چرا هوای اینجا اینچنین سرد است؟

چرا دیگر توان دویدن ندارم؟

خوابم می آید!

خوابی سرد و شیرین...!

                                                                            17/12/1389 

اندوه پرست

 

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
 

تاب تاب عباسی

تاب خوردن زیبا ترین تفریح کودکی٬زیبا ترین تفریحی که هنوز با دیدنش نمی تونم جلوی خودمو بگیرمو میدوم طرفش. 

با شوق...!باشوقی وصف ناپذیر...! 

وقتی سوارش میشی میبردت تا اوج تا رهایی...! 

آزادت میکنه از هر فکری هرچی بیشتر اوج میگیری بیشتر طعم رهایی٬طعم پرواز آزاد پرنده رو میچشی اونوقته که از خودت خجالت میکشی که چرا برای لذت خودت این لذت رو از مرغ عشقات گرفتی...! 

از خودم خجالت میکشم...! 

 

وقتی همراه با یه آهنگ ملایم تاب میخوری اینقدر غرق افکار آزاد میشی که دلکندن از اون عذابت میده...! 

 

(امروز یک روز خشن اما زیبای زمستانی هوا با قطرات ریز بارون نمناک شده!باد غوغا میکنه! 

اما...! 

هیچ کدوم نمی تونه لذت تاب خوردن رو از من بگیره...!مثل کودکی ۵ ساله با ذوقی سرشار از کودکی بیتاب برای رسیدن به پارک لحظه شماری میکردم...! 

بیتاب برای رهایی٬بیتاب برای احساس لذت بخش کودکی...! 

 

تاب تاب عباسی 

خدا منو نندازی ...! 

 

من امروز دباره همچو کودکیم آزادم...! 

رها...! 

باز میفهمم من هنوز بچه ام...!

روزی فرا خواهد رسید!

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید 

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
 

 


مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

ادامه مطلب ...

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز . 

 -------------------------------

  • پینوشت:پاییز زندگی ما هم هر چند بی برگ اما پادشاه فصل هاست! اما خیلی زود اومده! 

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

 

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری " شمعی افروخت

مرده ای چشم پر از آتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

 

ناله کردم که ای وای " این اوست

در دلم از نگاهش " هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران " مرا می شناسی

 

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من که دیوانه بودم

وای بر من " که کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

 

او به من دل سپرد و به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

باغروری که چشم مرا بست

پا نهادم به روی دل او

 

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من خدایا " خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

 

 

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله ی شمع  مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که در پایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

 

دامنم شمع را سر نگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو صبر کن " صبر

لیکن او رفت " بی گفتگو رفت

 

وای بر من " که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم .

  

فروغ فرخزاد ٬تهران-مرداد ماه 1333

 

زندگی

 

   آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

 

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!
 

 

 

                                                                                                  فروغ فرخزاد

خنده

نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه میخندم دلم ناگاه میگیرد؟


چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می آید.همیشه ماه میگیرد؟




                                                                                             محمدرضا طاهری