مانگ

به معنی ماه

مانگ

به معنی ماه

بیا با هم بگرییم

چنین غمگین و هایاهای 

کدامین سوگ میگریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟ 

اگر دوریم اگر نزدیک بیا باهم بگرییم ای چو من تاریک 

 

 

                                                         اخوان ثالث

و مانگ دوساله شد

با تمام دل تنگی هایی که گاه و بی گاه بر سرش ریختیم ٬

با تمام تصمیم هایی که برایش گرفتیم ٬

گاهی درصدد نابودی این خانه برآمدیم و گاهی درصدد بنای بهتر آن ٬

 

مثل بزرگانی اعقایدمان را بدون توجه به روال زندگیش به او تحمیل کردیم٬ 

و حالا مثل کودکی فقط اعقاید و احساسات ما را بازتاب می کند(کودکان دروغ نمی گویند و از غرور پنهانکاری نمی کنند)اعقاید و احساساتی گاه نومیدانه و گاه اوج گیرانه ٬

سیر تکامل را تا انسان شدن ٬ تا به انسان رساندن... 

 در ادامه راه... 

تولدت مبارک ماه من!

دو ساله

سال دوم هر چند کم کارتر اما نذاشتیم رشته های پوسیده شده ارتباطی ما (که به وسیله ی احساسات مغشوش طبیعی روزگار به وجود آمده بود ) از هم بگسلد. و گاهی نخ نماهای پاره شده را بهم گره زدیم تا کمی اطمینان خاطر برای گفتن بعضی درد دلها باقی بماند. سال دوم شاید بیشتر انرژی خود را صرف رسیدگی به همین رشته های ارتباطی پوسیده کردیم ولی نیز بستری را فراهم کردیم تا در آینده،بهتر به اندیشه های خود پر و بال دهیم.
 وگاه شرح حالی عرضه کردیم که نمکی بود بر زخم هایمان.
و خود واضح است آن شور و هیجان گذشته را که با گفتن آخ جون یکساله شدیم ، درپایان امسال با گفتن ای وای دو ساله شدیم، بجای رها کردنش  در خمره ریخته ایم. و خود را اینقد در سایه سار صبر رها کرده ایم که لحظه های آفتابی شوق را از دست داده ایم .
و ، ای وای چه زود ما هها و روز ها را از دست می دهیم.
بی آنکه بدانیم چه بر سر شاعرانمان آمده است ، از روی دلتنگی گاه شعرهایشان را نوشتیم ، افسوس که نه تنها دلتنگی هایمان را نگشود که دیگر خود به تنگ آمدیم از این همه دردهای مشترک ولیکن کو طبیبی... 

 و مانگ را آسوده ترین جا تا آرام بگوئیم  دلم گرفته...و حال از این همه تنگناها چشم به حبیب خود داریم تا هزاران درد برچینیم.  

ماه کامل

روی صندلی میخ شده ام  

نگاهم به آجر های سفالی پشت پنجره خشک شده است 

پاهایم روی میز برای خود نبض میزند 

قلم خشک از فشار دستانم خم شده  

ثانیه ها را از دست می دهم 

دقیقه ها 

ساعت ها 

روز ها  

هفته ها 

 

به ماه نرسیده تکه های تیز قلم شکسته مرا به خود می آورد 

راه باریکه ی بین پنجره و دیوار ماه را کامل نشان میدهد 

و همه چیز ارزش پیدا می کند 

آدم ها  

آجر های سفالی  

نبض جسم 

قلم شکسته 

زمان 

زندگی  

آینده 

همه چیز ارزش پیدا می کند 

جز تاسف زمان از دست رفته.


فغان بی پاسخ

کاش میدانستم چگونه شروع کنم...!

کاش می دانستم چگونه به پایان برسانم!

خسته ام از بیهودگی ها...!

خسته ام از افکار ناامید کننده.

چرا امید توانا نیست؟

چرا هر کجا که میدوم همه مرده اند؟

انگار پاسخی به من نمی دهند،

انگار تنها هستم!

آیا به راستی همه مرده اند؟

با من سخن بگویید،

تا خوابم نبرد،

من هنوز امید دارم!

چرا امید خود را از دست داده اید؟

با من سخن بگویید مردگان سرزمین من...!

چرا پاسخ نمی دهید؟

نگذارید افکار ناامید کننده دوباره به سراغم بیاید!

با من سخن بگویید،

من تازه امید زندگی را یافته ام،

میخواهم جبران کنم!

کجایید؟

آهای...!کسی اینجا نیست؟

به من ایمان بدهید!

فقط با من سخن بگویید،

چرا هوای اینجا اینچنین سرد است؟

چرا دیگر توان دویدن ندارم؟

خوابم می آید!

خوابی سرد و شیرین...!

                                                                            17/12/1389 

اندوه پرست

 

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
 

تاب تاب عباسی

تاب خوردن زیبا ترین تفریح کودکی٬زیبا ترین تفریحی که هنوز با دیدنش نمی تونم جلوی خودمو بگیرمو میدوم طرفش. 

با شوق...!باشوقی وصف ناپذیر...! 

وقتی سوارش میشی میبردت تا اوج تا رهایی...! 

آزادت میکنه از هر فکری هرچی بیشتر اوج میگیری بیشتر طعم رهایی٬طعم پرواز آزاد پرنده رو میچشی اونوقته که از خودت خجالت میکشی که چرا برای لذت خودت این لذت رو از مرغ عشقات گرفتی...! 

از خودم خجالت میکشم...! 

 

وقتی همراه با یه آهنگ ملایم تاب میخوری اینقدر غرق افکار آزاد میشی که دلکندن از اون عذابت میده...! 

 

(امروز یک روز خشن اما زیبای زمستانی هوا با قطرات ریز بارون نمناک شده!باد غوغا میکنه! 

اما...! 

هیچ کدوم نمی تونه لذت تاب خوردن رو از من بگیره...!مثل کودکی ۵ ساله با ذوقی سرشار از کودکی بیتاب برای رسیدن به پارک لحظه شماری میکردم...! 

بیتاب برای رهایی٬بیتاب برای احساس لذت بخش کودکی...! 

 

تاب تاب عباسی 

خدا منو نندازی ...! 

 

من امروز دباره همچو کودکیم آزادم...! 

رها...! 

باز میفهمم من هنوز بچه ام...!

هیچ

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او گردانیم...
 

 

                                          ترانه های خیام 

روزی فرا خواهد رسید!

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید 

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
 

 


مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

ادامه مطلب ...

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز . 

 -------------------------------

  • پینوشت:پاییز زندگی ما هم هر چند بی برگ اما پادشاه فصل هاست! اما خیلی زود اومده!