فریادی و دیگر هیچ
چرا که امید آن چنان توانا نیست
که پا بر سر یأس بتواند نهاد.
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
اما یأس آن چنان تواناست
که بستر ها و سنگ ها ،زمزمه ئی بیش نیست.
فریادی...
و دیگر
هیچ...!
آدم !هرکاری میکنه نمیتونه احساساتش رو روی کاغذ بیان کنه!
گاهی دلم میخواد .../
ببینم ؟ میشه روی کاغذ فریاد زد ؟
کاش میشد فریاد رو نوشت / تا خالی شه هرچی که داره اذیتت میکنه !
چقدر بی روحه احساساتم؛
چقدر امروز حالم گرفته ست !
چرا؟
شاید از نادیده گرفته شدن بدم میاد!
اما...
چرا ؟ من که نادیده گرفته نشدم !
پس...؟
پس چرا؟!ناراحتم!!
اّه...!چه حس بدیه!!
دوست دارم وجود داشته باشم؛
دوست دارم وجودم رو حس کنم !
پس چرا چیزی حس نمی کنم؟
فریاد...
فریاد...
چرا باز سنگینم؟!!
خسته ام باید بخوابم /
اما وقتی میخوابم سنگین تر میشم؛
پس چیکار کنم؟
احساس میکنم که چیزی کم دارم...
اما...!چی؟
نمیدونم!!
چشام خسته است /
چرا اینقدر اطرافم تاره؟
بزار چشمام رو ببندم...!
گاهی سکوت میکنیم چون کسی نیست که بشنود
گاهی سکوت میکنیم چون حرفی برای گفتن نداریم
گاهی سکوت میکنیم چون حرف دیگران شنیدنی تر است
گاهی سکوت میکنیم به یاد کسانی که نیستند تا بشنوند
شما برای چه سکوت میکنید؟
آخ جون یکساله شدیم
وقتی تو شب تاریکی روی شن کنار ساحل رو به آسمون پر ستاره خوابیده باشی وشاهد مرگ و سقوط ستاره ای که برای خودت انتخاب کردی باشی .
چه احساسی بهت دست میده؟
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی
صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد.
باد می آمد ، ولی خاموش.
ابر پر می زد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،
در شبی تاریک.
پی نوشت:
شاید من برم نقشم از خاطرتون پاک بشه ولی نوشته هام می مونه
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می
گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را
از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی
کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی
نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از
لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش
است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟