جمعه 17 دیماه سال 1395 :: 08:58 ب.ظ :: نویسنده : مارال
می توانم نامت را در دهانم و تو را در درونم پنهان کنم... گل با بوی خود چه می کند؟ گندمزار با خوشه اش؟ طاووس با دمش؟ چراغ با روغنش؟ با تو سر به کجا بگذارم؟ کجا پنهانت کنم؟ وقتی مردم، تو را در حرکات دستهایم، موسیقی صدایم وتوازن گام هایم می بینند... نزار_قبانی
دوشنبه 17 آبانماه سال 1395 :: 02:32 ب.ظ :: نویسنده : مانلی
قنارى گفت:_ کُره ى ما / کُره ى قفس ها با میله هاى زرین و چینه دانِ چینى . ماهىِ سُرخِ سفره ى هفت سین اش به محیطى تعبیر کرد / که هر بهار / متبلور مى شود. کرکس گفت:_سیاره ى من / سیاره ى بى هم تایى که در آن / مرگ / مائده مى آفریند. کوسه گفت:_زمین / سفره ى برکت خیزِ اقیانوس ها. انسان سخنى نگفت / تنها او بود که جامه به تن داشت / و آستین اش از اشک تَر بود.
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1395 :: 11:29 ق.ظ :: نویسنده : مانلی
نوشتن چه می کند با ما سالهاست ما براى هم نوشته ایم سالهاست ما در کلمات بهم نگاه کرده ایم دفترها ، عاشقانه می رقصند وقتى من و تو به سراغشان می رویم میخوام نا مه اى دیگر بنویسم امروز ، رقص اگر امان دهد
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 :: 11:17 ب.ظ :: نویسنده : مانلی
دیگر رویایى ندارم دیگر سیگار نمیکشم دیگر حتى داستانى هم ندارم
یکشنبه 3 خردادماه سال 1394 :: 11:38 ق.ظ :: نویسنده : مانلی
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو، دروغ که فریبی تو.، فریب قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای راستی آیا رفتی با باد؟ با توام، ای! کجا رفتی؟ ای راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی، جایی؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 :: 10:54 ق.ظ :: نویسنده : مارال
بنویسید به دیوار سکوت ، عشق سرمایـــه هر انسان است ![]()
جمعه 1 دیماه سال 1391 :: 10:39 ب.ظ :: نویسنده : مانلی
نه زسمتونا اون زمستونای قبله . نه سرما اون سرمای سوزان.
اما دستا همچنان تو جیب و اکراه ها از قبل بیشتر... سلامم را تو پاسخ گوی...
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 :: 12:51 ب.ظ :: نویسنده : مارال
لحظه دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام،مستم. باز میلرزد، دلم، دستم. بازگویی در جهان دیگری هستم. های!نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ! های،نپریشی صفای زلفکم را،دست! آبرویم رانریزی دل! ای نخورده مست لحظه دیدار نزدیک است. (مهدی اخوان ثالث)
جمعه 23 تیرماه سال 1391 :: 07:33 ب.ظ :: نویسنده : مارال
|